سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

 

بغض‌های ریشه‌دار در بقیع روح انسان خیمه زده است.

دقایق غم را اشک‌های ما قطره قطره دنبال می‌کند.

چه فصل متروکی است پاییز اندوه؛ اما تا روزگار دنیا هست، گریزی از مرور سطور این فصل نیست.

امروز، کتاب دانش، مرثیه‌هایی در دل دارد که هر کدام جگرسوز است و پر خراش. خاک بقیع، بوی آسمانی دانش را می‌پراکند.

نام بقیع که می‌آید، یادی کبود در آغوش غزل‌های ما می‌ماند.


نام بقیع که می‌آید، چشمه‌های بی‌اختیار اشک، از صفحات تاریخ جاری می‌شود.

امروز، گاه سفر به مکتب احادیث «صدق» با چشمان اشکبار فراق است.

یا صادق آل محمد علیه السلام ! دردا که ظالمان، تو را نفهمیدند و حکمت زهدت را درک نکردند؛ آنجا که علوم پنهان شده سینه‌ات را به تشنگان خویش هدیه می‌کردی، تا کاروان‌ها چون کالایی گرانبها، کلامت را از این سوی به آن سو تحفه برند.

تو را ظالمان عباسی، از این دیار به آن دیار روانه کردند تا مظلومیت جد خویش را دیگر بار به تصویر بکشی و سرانجام شهادت، صداقت تو را در عشق ورزی، به مُهر سرخ خویش تأیید کرد.

در سوگ تو چه سخت می‌گذرد بر دل ای امام صداقت و راستی! غروب سرخ تو، یادآور غروب خورشید در دریایی است که آمیخته علم و زهدی پیامبر گونه بود و در افق‌های دوردست تو شاگردان موج، هنوز به سر و سینه می‌زنند؛ دریای بی ادعایی که سیاست و ملک را به اهل آن واگذاشت.

امروز، شقایقی دیگر از آل رسول ا... صلی ا... علیه و آله وسلم ، را بر شانه می‌برند تا تنگنای زمین را به سمت آسمان طی کند.

امامی که کتاب علوم نورانی اش را در سینه شاگردانش جا گذاشت تا یادگار ششمین ستاره دنباله دار آسمان امامت باشد.

دردا که غم تو، بغضی سنگین در جانمان انداخته است دردا!

صدای سفر می‌آید.  مردی از تبار نور و عرفان، به آوایی حزین، نغمه خداحافظی می‌خواند و کوچه‌های غربت جهان، زیر گام‌هایش سر خم کرده‌اند تا عبور تمام صداقت را در خویش احساس کنند.

یا صادق آل محمد(ع)! چگونه با نگاه روشن تو وداع گوییم که هر لحظه، کام تشنه جانمان در آرزوی شنیدن توست تا جرعه ای از کشف و کرامات تو را توشه راه خویش کنیم.

این سو تلخی رفتار شهر و نوشانیدن جام زهر و آن سو، تهنیت و شادی فرشتگان در پیوستن تو با ابدیت، جاری است.

به راستی دوزخ جهان برای مردان بهشتی، تنگنای سیاه و تاریکی است که جز پریدن مرغ روحشان چاره ای دیگر نیست و امشب، امام صداقت و مهرورزی، به بالاترین قله حقیقت قدم می‌گذارد و زهر کینه در جویبار سرخ اندام مبارکش، تلنگری برای پرواز او تا عرش خواهد شد.

امشب، اذان که می‌گویند، گلدسته‌های شهر در سوگت کمر خم می‌کنند تا تعظیم رکوع نماز را دلشکسته تر از همیشه زمزمه کنند. چه سنگین است خاموشی شمعی که پروانگان عشق را به دور حریم خویش، عشق ورزی می‌آموخت.

شب غریبی است؛ شب بی کسی‌ها و درماندگی‌ها؛ شبی که مثل ده شب همانند خود در طول سال، زانو به بغل گرفته است و در خاطره مه آلود خود، خاطره تیغ و سم، خرما و انگور و انار زهرآلود دارد؛ خاطره زندان‌های تاریک و سلول‌های کوچک برای رهبرانی بزرگ.

 

 

 


نوشته شده در یکشنبه 92/6/10ساعت 10:27 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak